اینجا کاظمین است و این روزها، روزهای رجب. وقتی عقربه تاریخ به بیست و
پنجم آن نزدیک میشود، دوباره ثانیهها به فریاد میآیند. از نگاه
دیوارهای شهر، غم میچکد. ناله حزین مرغان عاشق است که به گوش میرسد:
امشب پس از چندین سال روز، چندین سال شب، هفتمین ستاره به آسمان هفتم
میرسد؛ ولی غافل از آنکه این مردم، غفلت، سایه گستر چشمهایشان شده
است. دریغ و صد افسوس که نمیدانند اینجا دیگر تازیانه ها شرمِ باریدن
دارند! چه سخت است و دردناک، دیدن چشمان خیس و بارانی و منتظر دخترت! او
سالهای سال چشم به راهی را تحمل کرد تا تو از سفر برگردی؛ امّا غربت تو
با تو عجین بود و سرانجام این چشمها را برای همیشه منتظر و داغدار گذاشت. معصومه ی تو، خود هم این غم را به دوش کشید؛ امّا... حال
که دستهایم در جستجوی نگاه خدایی توست، فقط میگویم: ای کاش کبوتری
بودم در حریم حرم کاظمین تا بالهای خود را آنقدر در آسمان گرفتهاش
میتکاندم که تمام غمهایم در پنجره فولادش گره بخورد! کاش پرندهای
بودم و بالهایم آنقدر وسعت داشت تا به اوج آسمانها میرفتم و پرده
سیاه غم را از صورت گرفته خورشید کنار میزدم تا شاید این طرفتر، دل
گرفته دختری آرامتر شود! کاش...